دختر شاگرد اولی که زندگی اش شد «سیخ و سنجاق»!
جثه لاغری داشت و دندانهای جلوی دهانش ریخته و چشمانش زرد بود. نای صحبت کردن نداشت. میگفت: مصرف مواد برایش طبیعی شده است و چند بار ترک کرده، اما اراده ضعیفش او را دوباره به سمت مواد کشانده است. سیمین ۲۳ ساله است، اما چهره تکیده اش او را خیلی بزرگتر از سنش نشان میدهد.

نوداد: جثه لاغری داشت و دندانهای جلوی دهانش ریخته و چشمانش زرد بود. نای صحبت کردن نداشت. میگفت: مصرف مواد برایش طبیعی شده است و چند بار ترک کرده، اما اراده ضعیفش او را دوباره به سمت مواد کشانده است. سیمین ۲۳ ساله است، اما چهره تکیده اش او را خیلی بزرگتر از سنش نشان میدهد.
داستان معتاد شدنش را این طور شروع کرد که در دوران تحصیل در رشته ریاضی همواره شاگرد ممتاز کلاس بودم و با رتبه خوبی هم در یکی از دانشگاههای دولتی قبول شدم، اما به دلیل مشکلات خانوادگی مجبور شدم انصراف دهم.
اعضای خانواده ما هفت نفر بودند. پدرم به دلیل بیماری صعب العلاج خانه نشین شد و یکی از دوستانش برای کمتر شدن دردش به او مصرف مواد مخدر را پیشنهاد داد و دیری نگذشت که پای مواد به خانه پدری ام باز شد و من هم که فرزند بزرگ خانواده بودم به نوعی سرپرست خانواده شدم و با ماشین پدرم مسافرکشی میکردم و شبها تا دیروقت مشغول این کار بودم و وقتی به خانه میرسیدم از خستگی زیاد خوابم میبرد. هنوز سایه پدر روی سرم بود و جرئت نداشتم به سمت خلاف قدمی بردارم. صبح زود از خانه میزدم بیرون و آخر شب بر میگشتم و تمام تلاشم این بود که خانواده ام کم و کسری نداشته باشند، اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد و پدرم با شدت گرفتن بیماری اش فوت کرد و نداشتن سایه بالاسر سبب شد تا هر کدام از اعضای خانواده راه خود را در پیش بگیرند.
من همچنان مثل سابق کار میکردم، اما خستگی و شروع شدن بدن دردهای ناشی از کار زیاد امانم را بریده بود تا این که به پیشنهاد یکی از دوستانم به سمت مصرف مواد مخدر کشیده شدم.
در طبقه بالای خانه اتاقی برای خودم دست و پا کردم تا تنها باشم و آخر شب که به خانه میآمدم کارم شده بود سیخ و سنجاق، اماای کاش به همین جا ختم میشد، ولی یک باور غلط و تعارفی دیگر از دوستان مرا در باتلاق مواد مخدر صنعتی انداخت و استفاده از این نوع مواد چهره و ظاهرم را خراب کرد و برای اولین بار شوهرخواهرم متوجه شد و وقتی در خلوت موضوع را به من گفت: اعتیادم را انکار کردم و در جوابش گفتم اگر تو هم صبح بزنی بیرون و آخر شب بیایی مثل من پیر میشوی. با لبخندی که انگار به زور بر لب هایش نقش بسته بود صحبتش را ادامه داد. معتاد هرگز نمیگوید من اعتیاد دارم، کارم شده بود مصرف مواد مخدر صنعتی و هر چه در میآوردم دود میکردم تا این که شوهرم خواهرم که به من پیله کرده بود دستم را هنگام مصرف رو کرد و مرا به مرکز کمپ ترک اعتیاد برد و مدتی هم تحت درمان بودم، اما از آن جا که با خانواده ام مشکل داشتم خانهای مجردی اجاره کردم تا از آنها دور باشم، ولی این کار سبب شد دوباره سراغ کریستال بروم و هر چه درآمد داشتم خرج این مواد لعنتی میشد تا این که باز هم خانواده برای ترک دادن من اقدام کردند، چون به اصطلاح خیلی تابلو شده بودم و دوباره به کمپ آمدم، اما فقط سه ماه پاک بودم و دوباره روز از نو روزی از نو. دیگر خرج موادم خیلی بالا رفته بود هر جا هم که برای کار میرفتم مهمان یکی دو هفتهای بودم و تا متوجه میشدند اعتیاد دارم مرا بیرون میکردند.
سیمین میگوید: در این مدت اجاره خانه ام روی هم شده بود و باز هم جور مرا خانواده ام کشیدند، من آمدم کمک آنها باشم، اما شدم چوب لای چرخ زندگیشان. این بار دیگر با پای خودم به کمپ آمدم، چون از نگاههای جامعه خسته شدم، حتی از جمع آشنایان هم طرد شده بودم و تنها پشتیبان من خانواده خودم بودند و الان ۱۹ روز پاکی دارم. روزهایی که پای بساط مینشستم در ذهنم این بود که اعتیاد کنترل میشود و هر وقت بخواهم میتوانم آن را کنار بگذارم، اما شده بود فرمانده مغز من و حالا میخواهم برای آینده ام کاری آبرومند پیدا کنم و اگر بتوانم ادامه تحصیل بدهم و از خانواده ام میخواهم مرا حلال کنند.
دیدگاه تان را بنویسید